خزان



چقدر سرم درد می کند

چقدر دلم غم دارد

چقدر حالم گرفته

روحم رنجیده

گوشهایم

از شنیدن صدای

پوچ آدمهای تکراری 

بی تحمل و گریزان شده

چقدر انتظارتنه دیگریادم نمیآیدت توهم چون آنها

چقدر دلم یک مرگ آرام پس از یک قهوه ی تلخ میخواهد

شاید بفهمند کامم تلخ بود از این آدمها و دنیایشان اما اگر بفهمند. اگر


پس از ۱۳ سال گویا نحسی اش مارا گرفت! -_-

پس از ۱۳سال آزگار و سوختن و ساختن با تمام داشتن(نداری) و نداری(کمبودها!) و تحمل آن سرویس دهنده ی وزین بیکباره امده و دیدیم بلاگمان را با تمام خاطراتمام و قالبش یکجا سرویس کرده درحالی که برایمان به اشتباه بعنوان سیروس دهنده جاافتاده‌ بود نه سرویس کننده! :|

لذا چنین شد که پس از کشهای و قوسدار فراوان با خود به ناچار ۱۳ بدر شده

آن پاییز با تمام خاطرات خوبش با اتفاقات بدی تمام شد و آخرین برگش به خاک سیاه نشستــ .

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پریان ورزش بانوان خدا شناسی از نگاه قرآن و اهل بیت باربری اطلس بار پاسارگاد، باربری متخصص مکتبِ هستی وبلاگ تخصصی مهندسی هسته ای ورزشکار دلی نویس انجمن ادبی مردگان